20 داستان کوتاه از حضرت فاطمه ( س )
سال پنجم بعثت، موقع وضع حمل، خدیجه فرستاد پی چند تا از زنهای قریش اما، هیچکدام حاضر نشدند بیایند. پیغام داده بودند:”آن روز که به تو گفتیم با محمد ازدواج نکن، برای حالا بود.”
خدیجه از درد به خود میپیچید که چند تا زن وارد اتاق شدند. نشستند اطراف رختخواب. چهار زن گندمگون، بلندبالا و باوقار. خدیجه بهتزده نگاه میکرد، یکی از آنها گفت:” نترس! ما از طرف خدا برای کمک به تو آمدهایم من ساره، همسر ابراهیم هستم، آن یکی آسیه، دختر مزاحم، است. سمت راستی، مریم دختر عمران و مادر عیسی است. نفر چهارم کلثم، خواهر موسی است.”
کمک کردند فاطمه به دنیا آمد، با آب کوثر او را غسل دادند. نوزاد به حرف آمد:” أشهد آن لاالهالاالله و أن أبی رسولالله سیدالانبیاء و أن بعلی سید الاوصیاء و ولدی ساده الاسباط.”
به همهی زنان بهشتی سلام کرد، هر کس را با اسمش.
***************************
صدتا شتر سیاه آبیچشم که یارشان پارچههای کتانی اعلای مصری باشد با دههزار دینار طلا، مهر فاطمه میکنم، او را به من بدهید. عبدالرحمنبنعوف میگفت. پیامبر ناراحت شد، رو کرد به او گفت:” فاطمه هنوز کوچک است. تازه انتخاب همسر او با خداست.”
همان جوابی بود که به ابوبکر، عثمان و عمر هم داده بود.
***************************
مسجد جای نشستن نداشت، پر شده بود از زن و مرد. قرار بود عقد پسرعمو و دخترعمو خوانده شود. عقد علیبنابیطالب و فاطمه دختر محمدرسولخدا. همهمهای بود. پیامبر شروع کرد به صحبت. همه ساکت شدند.
قبل از خواندن خطبه گفت:” این افتخار فقط مال فاطمه است که صیغهی عقدش را جبرئیل پیشاپیش خوانده. روبهروی صف ملائکه توی آسمان چهارم.”
***************************
اول ازدواجشان بود. دونفری آمدند پیش رسولخدا، کارهای خانهشان را قسمت کنند. کارهای توی خانه شد مال فاطمه و کارهای بیرون مال شوهرش.
فاطمه گفت:” خدا میداند چهقدر من از این تقسیم خوشحالم.”
***************************
پدرش را صدا میزد:” رسولالله.” آیه نازل شده بود که رسولخدا را مثل وقتی که یکدیگر را صدا میزنید، خطاب نکنید. سهبار که اینطور صدا زد، پیامبر ناراحت شد. گفت:” فاطمه جان! این آیه دربارهی تو و خانواده تو و نسلت نیست. تو از منی و من از تو. دل من زنده میشود از این که تو بگویی یا ابت. خدا هم خوشحال میشود.”
***************************
جمع شده بودند دور پیامبر. حضرت پرسید:” بهترین چیز برای زنان چیست!؟”
کسی نمیدانست، مسلمانان از هم جدا شدند، بدون این که جواب را بفهمند. علی رفت خانه، از فاطمه پرسید. او گفت:” بهترین زینت برای زن آن است که هیچ مردی او را نبیند و او هم هیچ مردی را نبیند.”
برگشت مسجد، حرف فاطمه را تکرار کرد. پیامبر گفت:” فاطمه پارهی تن من است.”
***************************
مردی عرب دید زنی تنها توی بیابان ایستاده، رفت جلو، پرسید:” تو چه کسی هستی!؟”
زن گفت:” و قل سلامفسوف تعلموم.”
پرسید:” اینجا چهکار میکنی!؟”
گفت:” من یهد الله فلامضل له/”
رساندش به اولین کاروان سر راه. پرسید:” کسی را توی این کاروان میشناسی!؟”
گفت:” یا داوود! إنا جعلناک خلیفته فیالارض… و ما محمد إلا رسول… یا یحیی خذالکتاب… یا موسی إنی أنا الله… .”
چهارنفر آمدند. به آنها گفت:” یا ابت إستأجره.”
آنها هم به مرد عرب پاداشی دادند. زن گفت:” والله یضاعف لمن یشاء.”
پول بیشتری دادند به او. مرد پرسید:” این زن چه نسبتی با شما دارد!؟”
یکی از آن چهارتا گفت:” این مادر ما فضه، کنیز حضرت زهراست.
بیست سال است که حرف نزده مگر با قرآن.”
***************************
بعد از رفتن پیامبر گریه میکرد، زیاد. مردم مدینه گفتند:” خسته شدیم، به فاطمه بگو یا روز گریه کند یا شب.” علی سایبان زد برایش نزدیک بقیع. بیرون شهر. شده بود بیتالاحزان.
بعد از رفتن دختر پیامبر گریه کردند، نه زیاد. مردم مدینه گفتند:” پیامبرمان همین یک دختر را داشت. تشییع جنازهاش که نبودیم، قبرش را بگویید کجاست!؟”
***************************
بدون جنگ زمین فدک رسید به مسلمانها، آیه آمد:” ا زآنچه خدا به تو بخشیده؛ حق خویشانت را بده.” پیامبر زمین را بخشید به دخترش. ابوبکر را که خلیفه کردند، فدک را گرفت. فاطمه رفت پیش او. گفت:” چرا چیزی را که پدرم به من بخشیده از من گرفتید!؟”
ابوبکر جواب داد:” اگر مالکی، شاهد بیاور.”
علی و امایمن شهادت دادند.
خلیفه نامه نوشت:” فدک مال فاطمه است.”
عمر آمد. نامه را که دید، داد زد:” این زمین غنیمت مسلمانهاست، در ثانی علی از این ماجرا سود میبرد، شهادتش قبول نیست، امایمن هم زن است، شهاد یک زن کافی نیست.”
عمر نامه را به زور گرفت، پاره کرد، بعد هم کاری کرد که فاطمه تا آخر عمر حاضر نشد حتا نگاهش کند.
***************************
فدک را از دختر پیامبر گرفتند. عمر و ابوبکر و دخترانشان میگفتند از پیامبر شنیدهاند:” ما پیامبران ارثی از خود نمیگذاریم، هر چه باقی میماند از ما، صدقه است.”
زمان خلیفهی سوم. سهمیهی بیتالمال زنان پیامبر را کم کردند. عایشه و حفصه گفتند:” با ارثی که از پیامبر به ما میرسد، مستمریمان را زیاد کنید.”
عثمان تکیه داده بود. این حرف را که شنید، راست نشست، گفت:” این شما نبودید که به فاطمه گفتید: النبی لایورث؟”
دو نفری سرشان را انداختند زیر، رفتند.
***************************
آمدند در خانهی علی. میخواستند به زور از او برای خلافت ابوبکر بیعت بگیرند.
فاطمه گفت:” راضی نیستم بیاجازهی من بیایید تو.” برگشتند، عمر عصبانی شد:” این کارها به زن نیامده، چوب بیاورید خانهاش را آتش بزنید/”
بعد هم داد زد:” علی اگر از خانه بیرون نیایی و با جانشین رسولخدا بیعت نکنی، خانهات را آتش میزنم.” فاطمه بلند شد، رفت پشت در، گفت:” با ما چه کار داری!؟”
عمر انگار که حرف دختر رسولخدا را نشنیده باشد، فقط داد میزد:” آتش بیاورید.”
***************************
هیزم به دست، ایستاده بود پشت در خانهی فاطمه صورتش سثرخ شده بود. فریاد میکشید:” علی باید هر چه بقیهی مسلمانان قبول کردند، قبول کنی.”
فاطمه از پشت در گفت:”میخواهی این خانه را بسوزانی؟”
-بله که میسوزانیم… .
– حتا اگر بدانی دختر و فرزندان پیامبر در این خانهاند!؟
– باز هم هیچ فرقی نمیکند.
***************************
علی نشسته بود کنار بستر پیامبر، صحبتهای او را میشنید:” علیجان! دستانت را میبندند… . صبر میکنی!؟”
– بله یا رسولالله!
– علیجان! خانه نشینت میکنند… صبر میکنی!؟
– بله یا رسولالله!
علی گفت:” حتا اگر فاطمهام را اذیت کردند و کتک زدند!؟”
پیامبر گفت:”گ علیجان! آنجا هم صبر کن.”
▀
وقتی عمر با لگد در را باز کرد، آمد تو. علی یقهاش را گرفت، کوبیدش روی زمین. محکم گلویش را گرفت؛ داشت خفه میشد که رهایش کرد. گفت:” فقط به خاطر پیامبر کاری نمیکنم، چون سفارش کرد صبر کنم.”
***************************
شب مینشست روی قاطر. حسن و حسین هم به دنبالش. علی هم از جلو. میرفتند خانهی اهل مدینه. فاطمه حرفهای پیامبر را یادشان میآورد. از غدیر، برای آنها که بودند، میگفت. دست دراز میکرد، کمک بگیرد برای ولایت بعد از پدرش. هیچکدام اما گوش نمیدادند. از یکی که ناامید میشد میرفت در خانهی دیگری. یکیک انصار و مهاجرین را دید. حدیث گفت، برای هر کدام دلیل آورد. فقط چهارنفر، قبول کردند علی حق است.
***************************
روز فتح مکه. پیامبر همه را بخشیده بود، خون هبارین اسود را اما مباح کرد. هبار نیزهای پرتاب کرده بود، زینب، دختر رسولخدا ترسید، جنینش سقط شد.
▀
سه سال بعد از فتح مکه. پیامبر، تازه از بین همه رفته بود. قنفذ به زور وارد خانهی دختر رسولخدا شد. با لگد فاطمه را بین در و دیوار زخمی کرد. جنینش سقط شد. خلیفه خودش را به بیخیالی زده بود.
***************************
روزهای آخر عمر فاطمه بود. غسل کرد. لباس تمیز پوشید. نشست رو به قبله. دستهایش را بلند کرد به دعا طرف آسمان.
▀
جبرئیل فردای قیامت از تو خواهد پرسید:” چه میخواهی؟”
خواهی گفت:” آمرزش شیعیانم.”
– ببخشیدمشان.
– آمرزش شیعیان فرزندانم.
– آنها را هم بخشیدم.
– و شیعیان شیعیانم را هم… .
– هر کسی را که پیوندی با تو داشته باشد، آمرزیدم.
***************************
با ناراحتی گفت:” وقتی من از دنیا رفتم، به رسم عرب جنازهام را روی تخته حمل نکنید، حجم بدنم معلوم میشود.”
اسماء گفت:” چشم خانم هر جور شما بفرمایید. حبشه که بودم، مردههایشان را داخل تابوت میگذاشتند و روی آن را میپوشاندند.”
بعد از رفتن پیامبر کسی خندهی فاطمه ر ندیده بود. آن روز اما تبسم کرد. اولین تابوتی که حجم بدن را میپوشاند، تابوت فاطمه بود.
***************************
علی به بچهها گفت:” مواظب باشید صدای گریهتان بلند نشود.”
خودش اما بیشتر از همه بیتابی میکرد. اسماء آب ریخت، او فاطمهاش را غسل داد.
– ام کلثوم! زینب! سکینه! فضه! حسن! حسین! بیایید با مادرتان خداحافظی کنید که دیدار بعدی توی بهشت است.
بچهها سرشان را گذاشتند روی سینهی مادر شروع کردند به گریه. در همین لحظه دستهای فاطمه از کفن بیرون آمد و نالهی پر مهرش شنیده شد؛ حسن و حسین را در بغل گرفت.
از آسمان ندا آمد:” یا علی! بچهها را از مادرشان جدا کن. ملائکهی آسمانها به گریه درآمدند… .”
***************************
پیامبر نشسته بود بین عدهای. گفت:” حذر کنید از روزی که علی با پیراهن زرد و شمشیر برهنه روی مرکب گلی نشسته باشد.”
▀
میخواستند با شکافتن قبرهای بقیع، قبر فاطمه را پیدا کنند، بر بدن او نماز بخوانند. خبر به علی رسید. لباس زردش را پوشید. با ذوالفقار برهنه رفت روی دیوار شکسته بقیع نشست. گفت:” حتا اگر یک سنگ را جابهجا کنید، یکی از شما را زنده نخواهم گذاشت.”
***************************
فرزند فاطمه اما، میآید. روز از همین روزها. اگر حتا ساعتی به پایان جهان مانده باشد. ظهور میکند درمکه. میآید. در مدینه. قبر دشمنان مادرش را میشکافد. آنها را بیرون میآورد چون گفته شده:” موقع ظهور او خوبترینها و بدترینها رجعت میکنند.
میبنددشان به درخت. درخت سبز میشود. بعضیها میگویند این معجزهی آنهاست. از فرزند فاطمه برمیگردند، او اما دشمنان مادر را سیلی میزند. همهی انتقام مادرش را میگیرد.
فرزند فاطمه میآید. روزی از همین روزها… .
- ۹۵/۱۰/۱۸